در کتابخانه مشغول خواندنم صدایی آشنای کد ۹۹ رو میشنوم
کد ۹۹ . کد ۹۹ به واحد دیالیز .
بین ماندن و خواندن و رفتن باز میمانم میدانم وجودم شاید در این مقطع کمکی نمیکنداما دیدن و یادگرفتن میتواند در چند ماه دیگر کمکم کند .
درس را میگذارم و فاصله چندانی با سالن مطالعه ندارد خودم رو به واحد دیالیز میرسانم .
نگهبان دم در ایستاده با خوشرویی سلام میکند . احساس میکنم بی نهایت خوشحال است .شاید چون توانسته خودش را به موقع برساند (هرکسی به وظیفه یا خودش فقط فکر میکند )
بلافاصله از شلوغی دور تخت متوجه میشوم کدام تخت هست خودم رو میرسانم نزدیک یک خانم پرستار قوی هیکل ماساژ قلبی میدهد اما به نظرم زیاد موثر نمیدهد. . نبض مریض برگشته است . خیلی ضعیف تخت روبه رو پسر جوانی در حال دیالیز هست برای اینکه نترسد پرده را کشیده اند جوان میخندد گاهی آدم از ترس هم میخندد
ادامه مطلب
درباره این سایت